شعر
نو اثر هوشنگ
روحانی
بسم
الله الرحمن
الرحیم
این
جوان مولوی
بر سر که بود |
سیّدی ازسبط پیغمبر |
و یا سیّدی از
شهر نور |
قاصدی
از پیش نزدیکی |
ولی
از راه دور |
شال
سبزش در میان |
شوکتش
تا کهکشان |
سطوتش
از طلعتش فاش
و عیان |
رأفتش
بی منتهی |
حرف
او حرف خدا |
شهسوار ملک معنا
مخزن اسرار
عشق |
کیست
او سردار عشق |
ساقی
بزم الست |
جام
سرشار از می نابش
بدست |
قبله گاه مؤمنین
و مؤمنات |
در کفش اکسیر
جانبخش حیات |
ناسخ احکام
قرآن ، شارع
دور بیان |
رهنمای
اهل عالم
مقتدای
بابیان |
مکتبش پیکار با
اوهام باتحقیرها |
مقصدش
واکردن
زنجیرها |
عصمتش
بالاتر از حد
بیان |
درکلام
آتشینش
انسجام و
اقتدار |
در نگاه
مهربانش
انقطاع و
انکسار |
در تعالیمش
فروغ زندگی |
سروری
در منتهای
بندگی |
طائفین
حول او
بگذشته از
نام و نشان |
جان بکف آماده
ایثار جان |
منجذب
بر روی جانان
مشتعل از نار
عشق |
کارشان پیکار با
مکر و فریب |
والهانی
بیقرار |
عاشقانی
سختکوش و
بی شکیب |
|
این
جوان مولوی
بر سر که بود |
سیدی
از شهر نور |
قاصدی
از پیش
نزدیکی ولی
از راه دور |
جوهر
تقدیس و تقوا
آن گل باغ ارم |
بی
امان در زیر
تیغ ظلم
اصحاب ستم |
مورد
خشم و خروش
دمبدم |
سالها
در سجن شد
تبعید شد |
تا به
جرم
بیگناهی، حق
شناسی،
راستی |
حکم
قتلش لاجرم
تأیید شد |
|
بیست
و هشت ماه
شعبان تا
میان روز شد |
آسمان
لرزید دژخیم
ستم پیروز شد |
خطه
تبریز از جهل
و جنون لبریز
گشت |
آن
وجود آسمانی
آن پرستوی
بهار |
در
بهار زندگانی
رفت بر بالای
دار |
ناظران
در حیرت و در
التها ب |
ظالمان
بر مقصد خود
کامیاب |
فوج
سربازان به
صف آراستند |
گوئیا
با لشگری از
سلم و تور |
جنگ
می جستند و
خون می
خواستند |
تیرهای
بیشمار شد
روان بر سوی
دار |
لیک
پیک تیرها
تنها طناب
دار را از هم
گسست |
طرح
قتل سیّد
مظلوم بی
تاثیر گشت |
پایه حکم و
حکمت پروردگار |
چند گاهی در
قضا تأخیر شد |
|
در
میان بهت و
حیرت سافحان
ارمنی |
باجهانی
خوف و وحشت
،وحشتی
ناگفتنی |
شرمسار
از کار
ناهنجار
خویش |
فوج
سربازان خود
را |
صف به
صف از صحن
میدان دور
کرد |
گفت
من انجام
دادم کار
خویش |
|
اشقیای
بی حیای
نابکار |
همچنان
بر مقصد خود
پایدار |
بار دیگر سرور
احرار،
بالای دار |
ننگ
بر اشرار، بر
آن مردم بی
ننگ عار |
|
حسرتا وا حسرتا |
هیکل
اطهر سهام
زخم صد تا تیر
شد |
شرحه شرحه
پیکرش در موج
خون |
شد
رها از تنگنا
از رنج این
دنیای دون |
لیک
بر زعم امید
ظالمان |
صیت
حقانیتش یکباره
عالم گیر شد |
کوشش
دونان عقیم
افتاد بی
تاثیر شد |
|
زین
مصیبت عرش بر
ماتم نشست |
مهر
پنهان گشت
در آغوش شب |
ماه
خود را باخت
در دامان ابر |
جلوه
مهتاب چون
خوناب شد |
چهره
عالم غبار
آلود گشت |
|
مرغ خوشخوان
از نوا خاموش
ماند |
اختران
آسمان گریان
شدند |
تیره
و تاریک شد
ارض و سماء |
قلب
یاران بیقرار
و ریش ریش |
در غم
و در ماتم
مولای خویش |
آن
وجود آسمانی
رفت تا ملک
بقاء |
مرغ
روحش از قفس
آزاد گشت |
بال
با بال ملائک
رفت تا اوج
سپهر |
بر
فراز ماه مهر |
رفت
تا مأوای
خویش |
در
جوار رحمت
کبری بر عرش
کبریا |
تکیه
زد بر جای
خویش |
|
طایر
قدسی که در
پرواز
همتایی نداشت |
در
میان خاکیان
تیره دل جائی
نداشت . |